پیله ور

افزوده شده به کوشش: ‌‌Astiage N.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: فضل الله (مهتدی) صبحی

کتاب مرجع: افسانه های کهن جلد دوم ص ۵۴

صفحه: ۳۹۹-۴۰۸

موجود افسانه‌ای: گربه، سگ، مار، غلام سیاه انگشتر سلیمان

نام قهرمان: بهرام

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: پادشاه توران

این قصه که در جلد دوم کتاب «افسانه های کهن و به روایت صبحی به چاپ رسیده مشابه قصه ی «بهرام» است. قصه ی «بهرام» در کتاب قصه های کهن ایران چاپ و توسط مهدی ضوابطی گردآوری شده است. قصه ی «بهرام» را در جای خود آورده ایم.

یکی بود یکی نبود در روزگارهای پیش پیله وری بود که . یک زن و یک پسر شیرخوار داشت که بهش بهرام میگفتند. هنوز پسر را از شیر را نگرفته بودند که پیله ور از دنیا رفت زنش دیگر شوهر نکرد و سرگرم بزرگ کردن پسر شد. پسر را به هیجده سالگی رساند هر چه در خانه داشت و هر چه در روزگار شوهرداری اندوخته کرده بود، فروخت و خرج کرد. دیگر چیزی نمانده بود مگر یک کیسه سیصد درم پول نقره که برای روز مبادا گذاشته بود.یک روز صبح از خواب بیدار شد و بهرام را صدا زد و گفت: «فرزند! شانزده سال است که پدر تو چشم از دنیا بسته است و مادرت پای تو بیوه نشسته، شکر خدا را که هر جور بود دندان روی جگر گذاشتم و اسم شوهر نیاوردم تا تو را به این سال و حال رساندم حالا باید زندگی را روبراه کنی و پیشه ی پدرت را پیش بگیری بروی توی بازار از یک دست چیزی بخری و از دست دیگر بفروشی و از این راه پولی پیدا کنی که گذران کنیم این را گفت و رفت کیسه ای را از بالای رف آورد پایین گردش را تکاند درش را وا کرد و صد درهم به بهرام داد و گفت: « بگیر به امید خدا برو دنبال داد و ستد بهرام پول را گرفت و از خانه آمد بیرون از میدان و چار سوی شهر رد شد تا رسیدن به بازار این ور و آن ور را نگاه میکرد و پی داد و ستد میگشت در این میان رسید به یک جایی که چند نفر جوان گربه ای را توی کیسه کرده بودند و میخواستند ببرند به رودخانه بیندازند. گربه هم توی کیسه ونگ ونگ میکرد این دلش به حال گربه سوخت و آمد جلو و گفت: چرا بیخود جانور آزاری میکنید؟ در کیسه را وا کنید بگذارید هر کجا می خواهد برود. گفتند: «اگر خیلی دلت میسوزد صد درم در آر به ما بده گربه مال تو. بهرام صد درم داد و گربه را از کیسه درآورد و آزاد کرد. گربه نگاهی به بهرام کرد روی پایش را بوسید خودش را به ساق پایش مالید و گفت: « خوبی فراموش نمی شود و رفت و بعد از آن گاهی به بهرام سری میزد.بهرام غروب دست از پا درازتر به خانه آمد مادرش ازش پرسید: بگو ببینم چه کردی؟ چه خریدی؟ چه فروختی؟ بهرام گزارش کارش را داد. مادر آن شب چیزی نگفت فردا صبح مادر گفت پسر جان جانوری را از بلا خریدی و کار خوبی کردی جانورها زودتر از ما به دنیا آمدند و جاده ی دنیا را برای ما هموار کردند. ناچار ما باید آنهایی که آزاری ندارند و کمک و همدم ما در زندگی هستند در سختیها یارشان باشیم اما باید فکر زندگی و گذران خودمان را هم بکنیم صد درم دیگر امروز بهت میدهم برو به کار داد و ستد برس» بهرام گفت: «بسیار خوب پول را گرفت و از خانه بیرون آمد نرسیده به میدان شهر دید چند نفر از جوانها سگی را به قلاده کرده اند میکشند و میزنند و می خواهند ببرند بالای باروی شهر که به زیر بیندازند و بکشند. بهرام دلش به حال سگ سوخت و جلو رفت و گفت این جانور باوفا را آزار نکنید قلاده را از گردنش بردارید و بگذارید آزاد بگردد. گفتند اگر خیلی دلت به حال این سگ میسوزد بخر و آزادش کن بهرام صد درم داد و سگ را آزاد کرد سگ دو سه مرتبه دور بهرام گشت و دم تکان داد و گفت های آدمیزاد شیر پاک خورده خوبی کردی خوبی خواهی دید و بعد از آن گاهی سری به بهرام میزد.غروب امروز هم مثل دیروز شرمنده و سر به زیر با دست خالی به خانه رفت و همان حرفهای روز پیش را از مادر شنید اما تندتر. باری روز سوم باز مادر صد درم بهش داد و گفت: «امروز دیگر روز داد و ستد است. بهرام صد درم را گرفت و آمد بیرون تا نزدیکهای غروب گشت و داد و ستدی نکرد، خسته شد، رفت کنار دیواری تا یک خرده بنشیند و خستگی در کند که باز دید دو سه نفر یک جعبه دستشان است و می خواهند هیزم جمع کنند و جعبه را توی آتش بیندازند. پسر رفت جلو و گفت توی این جعبه چیست؟ که می خواهید بسوزانید گفتند: یک جانور خوش خط و نگار نرم و قشنگی گفت: «آتش نزنید بگذارید برود دنبال کار خودش گفتند و اگر خیلی دلت به حالش می سوزد صد درم بده این جعبه مال تو هر کاری میخواهی بکن بهرام از خود بی خود شد و صد درم را داد و جعبه را برد بیرون شهر تا درش را باز کرد، دید یک مار از نوش آمد بیرون ترسید آمد بگریزد مار گفت: «کجا میروی؟ تو به من بد نکردی تو مرا از سوختن و مرگ نجات دادی ما هیچ وقت کسی را که آزاری به ما نرسانده است نیش نمیزنیم و زهر به کامش نمیریزیم برو دنبال کارت بهرام سر به گریبان به کنجی نشست برای اینکه آخرین صد درم را داده بود و مار را خلاص کرده بود و سرگردان مانده بود که امشب جواب مادر را چه بدهد مار وقتی پسر را اینجور دید فهمید که غمی به دل دارد گفت چرا این جور در فکری و غصه داری؟ بهرام سرگذشتش را از اول تا آخر برای مار گفت مار گفت: «من تلافی میکنم پدر من ماركيا است (بزرگ مارهاست) و جز من فرزندی ندارد، خیلی هم به من دلبستگی دارد من ترا پیش او میبرم و برایش میگویم که چه جور مرا آزاد کردی و اگر تو نبودی من سوخته و خاکستر شده بودم و اجاق او خاموش می شد وقتی من حرفهایم را زدم پدرم از تو میپرسد در برابر این مهربانی چه می خواهی به تو بدهم؟ تو بگو مهر سلیمان را و اگر خواست به تو چیز دیگری بدهد تو بگو نمیخواهم همان را میخواهم که گفتم باری مار بهرام را پیش پدرش برد و هر چه به سرش آمده بود برایش از سیر تا پیاز گفت. مارکیا که بی اندازه از آزادی پسرش خوشحال شده بود به بهرام گفت: از من هر چه می خواهی بخواه که بجای این خوبی که کردی به تو بدهم. پسر گفت: «من چیزی نمی خواهم ولی اگر میخواهی چیزی به من بدهی مهر سلیمان را بده مهر سلیمان همان انگشتر سلیمان است که روی نگینش طلسم بزرگی نقش شده بود. مارکیا گفت: تو از کجا از مهر سلیمان با خبری بدان که این پدر بر پدر از سلیمان به من رسیده است و همه سفارش کرده اند که مهر را دست هر ناکسی ندهیم برای اینکه دیو (اهرمن) باخبر میشود و او را به چنگ می آورد و دنیا را زیر و زبر میکند این مهر باید پهلوی کسی باشد که هم پاکدل باشد و هم دلیر پسر گفت: «شاید من باشم باری گفتگو زیاد شد. سرانجام مارکیا مهر را به دست پسر داد و سفارش کرد مبادا به کسی بگویی که همچنین چیزی پهلوی من است و همیشه آنرا پهلوی خودت نگهدار جایی که کسی نداند کجاست.بهرام مهر سلیمان را گرفت و با مارکیا خداحافظی کرد و آمد وقتی بیرون آمد مار آمد پهلویش و بهش گفت «جوان نپرسیدی این مهر به چه درد میخورد؟ گفت: «نه» گفت: «پس بدان وقتی این را به انگشت میانی کردی هر چه آرزو بکنی تا دست روش بکشی از نگین آن غلام سیاهی بیرون می آید که هر چه بخواهی از شیر مرغ تا جان آدمیزاد برایت آماده میکنند بهرام خوشحال شد و چون گرسنه بود اولین آزمایش را اینجور کرد انگشتر را به انگشت میانی کرد و آرزوی شیرین پلو کرد فوری غلام سیاهی پیدا شد و یک دوری شیرین پلو برایش فراهم کرد. بهرام خورد و سیر شد و رفت به خانه چون دیر کرده بود مادره دلواپس شده بود ازش پرسید چرا دیر آمدی؟ تا حالا کجا بودی؟ چه میکردی؟ بهرام گزارش کار خودش را از اول مو به مو برای مادر گفت و گفت از امروز دیگر نانمان توی روغن است و روغنمان توی شیره مادر خیلی خوشحال شد و گفت: حالا چه کار میخواهی بکنی؟ گفت میخواهم اول این کلبه را خراب کنم و بجایش یک کاخ بلند بسازم گفت «نه بگذار این کلبه ای که زندگانی من و پدرت در آن بوده و یادگارهای خوبی از آن دارم سرپا باشد تو بگو آن ور کلبه کاخی درست کنند که من در اینجا باشم و تو در آنجا بهرام گفت بسیار خوب و همین کار را کرد و هر چه آرزو داشت و میخواست برایش آماده شد. بهرام زندگیش روبراه شد، خوب میخورد خوب میپوشید تنها چیزی که کم داشت یک همسر خوب بود. روزی از در خانه پادشاه رد میشد در بالای خانه ی کاخ چشمش به دختر پادشاه خورد با خودش گفت: کسی که شایسته ی من است این دختر است. آمد به خانه و مادرش را به خواستگاری فرستاد مادره بعد از آنکه از دربانها و نگهبانها رد شد و به اندرون شاه رسید به خواجه باشی گفت: من می خواهم شاه را ببینم خواجه باشی به شاه گفت شاه هم مادر بهرام را خواست و پرسید: حرفت چیست؟ گفت: «آمده ام دختر تو را برای پسرم بگیرم.» پادشاه گفت: «پسرت کیه؟ گفت پسر من یک جوان همه چیز درست گفت: «مگر من به هر ناکسی دختر میدهم؟ آن کسی که دختر مرا میخواهد باید اول دارای روی زمین باشد هفت بار شتر طلا و نقره شیربهای دخترم بکند هفت تکمه ی الماس به تاجی بزند که به سر دخترم میگذارد هفت خم خسروی طلای ناب کابین دخترم بکند، هفت زری مروارید دوز پا انداز شب عروسیش باشد..... زن گفت: ای پادشاه اینها که چیزی نیست از هفت به هفتاد بزن چیزهای دیگر هم که بخواهی آماده است. پادشاه گفت: «پس بیار و ببر.بعضی ها گفته اند وقتی که زن به خواستگاری آمد پادشاه خشمگین شد خواست زن را بکشد فرستاد دنبال وزیر دست راست و از او پرسید با این پتیاره چکار کنم؟ وزیر گفت ای پادشاه سنگ بزرگ جلوی پایش بینداز که نتواند بلند کند کابین دختر را سنگین بگیر که نتواند فراهم کند آنوقت خودش از این خواستگاری پشیمان خواهد شد. پادشاه گفت خوب گفتی آنوقت به زن گفت: چنین و چنان بیاور زن هم پذیرفت و همه را فراهم کرد.باری هر چه از پسر خواسته بودند به کمک انگشتر سلیمان روبراه کرد و دختر را آورد به خانه و هفت شبانه روز جشن گرفت و شهر را آیین بست و چراغان کرد و شد داماد شاه. اینها را اینجا داشته باشید بشنوید از پسر پادشاه توران او هم دلداده ی همین دختر بود و یکی دوباره هم کس و کارش را به خواستگاری فرستاده بود و گفتگوهایی هم کرده بود و خیالها داشت و همه هم میدانستند که این آن دختر را می خواهد وقتی که شنید آن دختر را در شهر خودشان به پیله وری داده اند خیلی بدحال شد و افتاد توی کند و کاو که این پسر که بوده و چطور پادشاه راضی شده دخترش را به یک پیله ور بدهد؟ بعد از بررسی ها فهمید که آن پسر هر چه پادشاه از طلا و نقره و جواهر ازش خواسته بوده است فراهم کرده با خودش گفت باید فهمید که این دارایی را از کجا آورده است و هر جور شده دختر را از چنگش درآورد. این بود که پیرزنی افسونگر را با پول فراوان به این شهر فرستاد و گفت برو ته و توش را در بیار که این پیله ور از کجا این دارایی را پیدا کرده است و اگر توانستی کاری بکنی که دختر را برای من بیاوری هم وزنت نقره بهت می دهم پیره زن براه افتاد تا به این شهر رسید و خانه پیله ور و دختر را یاد گرفت. روزی آمد و در خانه را زد کنیزها آمدند در را باز کردند و پرسیدند با کی کار داری؟ گفت و با صاحب این خانه بردندش پهلوی دختر پادشاه، آنوقت گفت: من پیرزن دور افتاده ام و تازه از راه رسیده ام مرا اینجا جا بده، همینکه از خستگی درآمدم راهم را میگیرم و میروم دختر پادشاه گفت: «بسیار خوب هر چند روزی که میخواهی اینجا بمان پیرزن به چرب زبانی و حقه بازی خودش را توی دل دختر جا کرد قاتی کنیزها بود تا یواش یواش راز دار دختر شد. وقتی خوب دل دختر را دزدید روزی بهش گفت تو با آنکه پدرت پادشاه است دم و دستگاه شوهرت را که یک پیله وری بوده است ندارد، تو تا حالا نفهمیدی از کجا این دم و دستگاه و دارایی را گیر آورده؟» گفت: «نه» گفت: «باید بدانی بپرس ازش یک روز به دردت میخورد شب که شد وقتی دختر به خوابگاه رفت از پسر پرسید که تو پسر یک پیله ور بیشتر نیستی این دارایی را از کجا آوردی؟ پسر خشمگین شد به دختر بد گفت که دانستن این چیزها به تو نیامده است. دختر از کار پسر دلتنگ و کم مهر شد و بنای ناسازگاری را گذاشت تا سرانجام پسر ناچار شد داستان انگشتر را برایش بگوید و بگوید که الان انگشتر در بالای رف اطاق خوابمان است. اما خیلی سفارش کرد که به کسی این راز را بروز ندهد. وقتی که دختر این را فهمید به پیرزن گفت پیرزن یک روز که همه سرگرم بودند خودش را به اطاق رساند و انگشتر را از بالای رف برداشت و برای پسر پادشاه توران برد.پسر پادشاه توران هم انگشتر را به دست کرد و خواست که غلام سیاه کاخ و دختر پادشاه را برایش بیاورد سیاه هم آورد تا چشم پسر پادشاه توران به دختر خورد خوشحال شد و خواست فوری جشن عروسی بپا کند، ولی دختر روی خوش نشان نداد و بعد از گفتگوهای زیاد چهل روز مهلت گرفت که پس از چهل روز هر کاری میخواهد بکند.اینها را اینجا داشته باشید بشنوید از بهرام روزی که پیرزن انگشتر را برد و کاخ و دختر پهلوی پادشاه توران رفت بهرام سواره از بیرون به خانه آمد و دید کاخ نیست از دختر هم خبری نیست رفت به کلبه ی مادر و از او پرسید. فهمید که انگشتر را ربوده اند و این کار کار پسر پادشاه توران است. غمگین و افسرده و هراسان شد و کنار شهر رفت و نزدیک کاخ ویرانی نشست سر به زانوی غم گذاشته و سرگردان مانده بود که چه بکند. در این میان مار و سنگ و گریه که گاهی سری بهش میزدند به سراغش آمدند و فهمیدند چه بلایی به سرش آمده است. مار به سگ و گربه گفت این آدم به ما خیلی مهربانی کرد و ما را از مرگ رهایی داد من تلافی خوبی او را کردم حالا نوبت شماست که بروید و از توران انگشتر را بیاورید. سگ و گربه به راه افتادند و از پشت سر آنها بهرام هم رفت و بعد از چند روز به شهر توران به در باغ و سرای پسر پادشاه رسیدند، سگ در بیرون ماند و گربه به کاخ رفت و دختر را در خانه ی پسر پادشاه دید. دختر در تنهایی بهش گفت پسر پادشاه توران همیشه انگشتر را توی بغلش نگه می دارد و وقتی هم که میخوابد توی دهنش میگذارد که کسی نتواند او را در ببرد. باید هر چه زودتر تا چهل روز تمام نشده انگشتر را از دهنش در بیاوری.گربه همه اینها را به سگ گفت سگ هم به گربه یاد داد که چه جور انگشتر را از دهن پسر پادشاه در بیاورد. فردا شب سگ همراه گربه به کاخ پسر پادشاه رفت و در گوشه ای پنهان شد. گربه هم همان جوری که سگ بهش دستور داده بود توی آشپزخانه به کمین نشست و موشی را گرفت وقتی گرفتار چنگال گربه شد بهش گفت: «ببین میتوانم گلوت را فشار بدهم و زیر دندان لهت کنم. اما اگر می خواهی زنده بمانی یک کار باید بکنی و آن اینست که دمت را توی فلفل بزنی و یا من بیایی برویم توی خوابگاه پسر پادشاه و دمت را توی دماغش بنیانی تا عطسه کند. موش که رهایی خودش را با هر شرطی از خدا می خواست، گفت: همین کار را میکنم گربه جلو رفت و در را واکرد و آمد بیرون بعد موش و سگ رفتند توی اطاق پسر پادشاه خواب بود موش یواشکی رفت روی سینه اش و دمش را کرد توی دماغ پسر پادشاه پسر پادشاه چنان عطسه کرد که انگشتر پرید بیرون سگ وسط هوا انگشتر را گرفت و دوید توی باغ موش هم فرار کرد رفت به سوراخ، گربه هم که از پیش رفته بود. سگ از دروازه ی شهر که بیرون رفت دید از پشت سر آنها بهرام هم آمده است و بیرون دروازه است خوشحال شد و انگشتر را داد دستش بهرام فوری به انگشت میانیش کرد و خواست که خودش و کاخش و زنش و دوستانش همه با هم در سر جای اولشان سبز بشوند. هنوز پسر پادشاه توران آب دهنش را جمع نکرده بود که د نه خبری از انگشتر است و نه نشانه ای از دختر فهمید که بازی سرش در آوردند و انگشتر را از دهنش بیرون کشیدند. باری بهرام از زنش پرسید کی تو را فریب داد؟ دختر همه را برای بهرام گفت بهرام گفت: نباید گول چرب زبانی یک پیرزن را بخوری و ما و خودت را به زحمت بیاندازی دختر پشیمان شد و گفت: «دیگر گول نمی خورم. بهرام هر چی برای زندگی میخواست فراهم کرد و انگشتر را برای اینکه به دست ناکسان نیفتد به ژرف دریا انداخت این بود داستان مهر یا انگشتر حضرت سلیمان که از پیران کهن به ما رسید و ما برای شما گفتیم تا همیشه این داستان برجا بماند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد